در کافهی کوچیکی در ساحلی در #کاستاریکا نشستم، قهوهای که دانههاش برداشتی از همین محل رو سفارش دادم و با دوستی آنلاین حرف میزنم. با فاصله ساعتی نه ساعت و نیم! صحبتی که من از ادامه سفر و حال و روزم در روستا میگم و اون از روزهای زندگی در تهران و پروژه شخصیش و ترس از زندگی بعد از حرکت باجرئتی که انجام داده یعنی استعفا از کارمندی. من برای خودم مرور میکردم که چقدر مغزم پراز استرس بود وقتی از کاری که دوستش نداشتم استعفا دادم و با دوستم از نکات مشترک اینکار میگفتم که یکدفعه دوستم گفت "دخترجان برو از حال لذت ببر، مثلا در سفری" . چند ثانیه به حرفش فکر کردم و اولش قبول داشتم. اما بعد فکر کردم نه واقعا! من و سفر و زندگی باهمیم. تلفیقی از حال و از این لحظه در ساحل، از مردم اطرافم که به زبون ناآشنا صحبت میکنن، از گذشته که مغزم گاهی با دیدن یا شنیدن چیزی بهش پل میزنه و بیشتر وقتا از مرورش لذت میبره و البته آینده که همواره مغزم داره جلوتر از حال باهاش هماهنگ میشه و گاهی بهش هیجان و استرس میده! همین باعث میشه که زندگیم در سفر هم همچنان میشه ترکیبی باشه از روز و حال من و خبر ازخانواده، از خونه، از رفقای قدیمی و دوستان جدید در مسیر.
همین میشه که درست وسط یه دورهمی شبونه، در باری در ساحل اقیانوس آرام، با چند دختر و پسر آمریکایی، کاستاریکایی، آلمانی و من ایرانی، مغزم پلی میزنه به شبی که دوستانم و همه کسانی که روزمره رو باهاشون تقسیم میکنن دور هم در خونهام جمع شده بودن و صدای موزیک و خنده و دورهمی همهجا رو شاد کرده بود. یا به شبی که مسیر پنج دقیقهای خونه تا زیر پل کریمخان رو نیم ساعته با دو دوست قدم زدیم، درست مثل قدم زدن از این بار تا سر جاده، برای برگشتن به روستا که بجای ده دقیقه یک ساعت طول کشید! هر دو پر از لحظات و خاطرات ناگفتنی و تکرار نشدنی.